بعد از ده روز مریضی و بی حالی، بالاخره حالش خوب شده بود و میتونست بره مدرسه. خوراکیهاش رو توی کیفش گذاشتم و بوسیدمش و راهیش کردم.

 

عصر اونروز با ناراحتی برگشت. تا دوساعت هرچیزی که بهش میگفتیم، واکنش بد نشون میداد. راحت میشد فهمید که تو مدرسه اتفاقی افتاده. تا بالاخره سر یکی از همین بالای چشمت ابرو گفتنها، بغضش ترکید و تصمیم گرفت که حرف بزنه و بگه چی شده.

 

موقع شعر خوندن سرکلاس، یکی از همکلاسی‌هاش بهش گفته بود که اشتباه خوندی و پسرم فکر کرد که مسخره شده.

 

ماجرا رو کامل برای معلمشون توضیح دادم. از روحیات محمدصدرا حرف زدم و درجریان حسی که سرکلاس بهش القا شده بود، گذاشتمش.

ادامه مطلب: اینجا

زنگ خطرهایی که مدرسه به گوشم میرسونه

کاش شرط انسانیت، اسراف بود!

مدرسه
مشخصات
آخرین جستجو ها