بعد از ده روز مریضی و بی حالی، بالاخره حالش خوب شده بود و میتونست بره مدرسه خوراکیهاش رو توی کیفش گذاشتم و بوسیدمش و راهیش کردم   عصر اونروز با ناراحتی برگشت تا دوساعت هرچیزی که بهش میگفتیم، واکنش بد نشون میداد راحت میشد فهمید که تو مدرسه اتفاقی افتاده تا بالاخره سر یکی از همین بالای چشمت ابرو گفتنها، بغضش ترکید و تصمیم گرفت که حرف بزنه و بگه چی شده   موقع شعر خوندن سرکلاس، یکی از همکلاسی‌هاش بهش گفته بود که اشتباه خوندی و پسرم فکر کرد که مسخره شده   ماجرا رو کامل برای معلمشون توضیح دادم از روحیات محمدصدرا حرف زدم و درجریان حسی که سرکلاس بهش القا شده بود، گذاشتمش ادامه مطلب اینجا
✔ برگشتم به کتاب الکترونیک خوندن؛ چاره‌ای نبود جدا از بحث مالی و گرون بودن کتابهای کاغذی، برای یه مامان کتاب الکترونیک خوندن از کاغذی آسونتره سه ماه دور بودم از محیط کتابخونی البته میخوندم اما نه دم به دقه الان با گوشی دم به دقه بجای روشن کردن وای‌فایِ لامصب، میرم سراغ کتابم چی میخونم؟ مثه نهنگ نفس تازه می‌کنم» گارد بزرگی داشتم برای نخوندنش اما نمونه رو که خوندم نشد مقاومت کنم چقدر خودمونیم یه داستان ساده از زندگی‌ای شبیه زندگی همه‌مون ✔اسمش رو تو موبایلم به یار همیشگی من» تغییر دادم از وقتی بابای کیانهمکلاسی پیش‌دبستانی پسرک فوت کرده، قلبم عاشقترش شده دلم برای مامان کیان هم ناراحت شد، اما برای خودِ کیان پرپر زد پسر شش ساله‌ای که از پدر محروم شد، قلبمو بیشتر از بیوه کردن مادر سوزوند اما تقدیره دیگه بهش گفتم بپا رفیق نیمه راه نشی که نمیگذرم ازت» ✔ظرف‌ها رو کف‌کفی کردم و نشستم به نوشتن ولع نوشتن زورش چربید به تموم کردن کارهای خونه میگه پس ماشین‌ظرفشویی رو ب
آخرین جستجو ها